سری که فدای سنگر شد
به گزارش مجله فروشگاهی، تشخیصش سخت است؛ اینکه لیلا خواهر محمد است یا مادرش اما بیشتر شبیه مادرهاست؛ خاطره گفتن هایش، راز و نیاز هایش، حتی اشک و گریه هایش هم شبیه کسانی است که فرزندی را از دست داده اند. دلیلش را وقتی فهمیدیم که از فوت مادرش گفت و به آنجا رسید که از 4سالگی به بعد محمد را او بزرگ کرده و حق مادری به گردنش دارد.
اصلا به همین دلیل است که شبیه مادرها برای محمد عزاداری می کند و شبیه مادرها از برادرش تعریف می کند.
این روزها و در هفدهمین روز از مرداد امسال و به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت محمد حسینیان در دفاع از حرم حضرت زینب (س)، خواهر بزرگترش از برادری که مثل فرزندش او را دوست داشت برایمان تعریف می کند.
محمد 4ساله بود که مادرش فوت کرد؛ اتفاقی که باعث شد نقش خواهر محمد در زندگی اش با دیگر خواهرها تفاوت هایی پیدا کند: شاید اگر این طور نبود و مادرم زنده بود به این میزان به محمد وابسته نمی شدم؛ اصلا انگار خدا خواست در حق محمد مادری کنم و بعد هم با شهادتش او را از من بگیرد.
برای همین است که لیلا با مادران شهدا مو نمی زند. عکس محمد را در ضریح حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع) می اندازد؛ برایش نذری درست می کند، خودش را زود به زود به بهشت رضا(ع) و بر سر مزارش می رساند و با دیدن هرکدام از دوست و رفیق های محمد، اشک هایش روان می شود. هرکی نداند، فکر می کند این خانمی که با شهادت محمد، خواب و خوراک ندارد، مادرش است؛ البته که هست.
خواهری همچون مادر
لیلا خواهری است که مادری کرده و برای همین است که امروز چهار سال شده که خواب به چشم لیلا نیامده است؛ از مرداد96. همان روزهایی که بنر تشییع پیکر برادرش همراه چند شهید مدافع حرم دیگر را در مشهد دید: از این روز می ترسیدم و سرم آمد؛ چقدر گفتم محمد نرو، محمد آنجا جنگ است، خطر دارد ولی برخلاف همیشه که به حرمت زحمت هایی که برایش کشیدم به حرفم گوش می کرد، این بار بدون اینکه بگوید، رفت.
لیلا حسینیان در 37سالگی طعم مادر شهید بودن را چشید: من سه برادر داشتم اما محمد برایم فرق داشت. محمد خیلی هوای مرا داشت و او برای من مثل پسرم بود. راست می گوید؛ لیلا که از آرزوهایش برای محمد می گوید، انگار آرزوهایی را که برای فرزندانش داشته است، بلند بلند برایمان تعریف می کند.
شبیه ما نبود
لیلا و محمد هر دو در مشهد به دنیا آمده اند؛ شهری که بیشتر از هرکدام از شهرهای افغانستان برایشان وطن محسوب می شود: محمد افغانستان را هیچ وقت ندید اما همیشه یک گوشه قلبش افغانستان بود. همین طور که یک گوشه اش ایران بود و گوشه دیگرش سوریه.
محمد در مشهد نانوا بود؛ گاهی بنایی هم می کرد. او تعریف می کند که دست روی هرکاری که می گذاشت، آن را از ته قلب و با دل و جان انجام می داد: محمد نانوای محل بود؛ از آن نانواها که همه اهل محل او را به صداقت و خوش رویی می شناختند.
انگار حتی نانوا بودنش هم با دیگر نانواهای محل فرق داشت: اصلا محمد نه برای من که کلا با همه ما فرق داشت.
لیلا تعریف می کند که به یاد ندارد که محمد در جمع های خانوادگی حرفی از کسی دیگر به میان آورده باشد: آنقدر که اگر دور هم بودیم و از کسی حرفی می زدیم یا چیزی می گفتیم، محمد سکوت می کرد.
از آن سکوت ها که معلوم بود پشتش اعتقاد است و دلش نمی خواهد در غیبت کسی شریک شود: مثلا اگر ایرادگرفتن از غذا برای خیلی از مادر و پسرها عادی است من حتی یک بار هم چنین رفتاری از محمد ندیدم. انگار او جز خوردن و شکر خدا و تشکر از کسی که این غذا را درست کرده، راه دیگری را نمی شناخت: اصلا همان موقع باید می فهمیدم که محمد رفتنی است. خب مگر شهدا چه شکلی هستند؟ همین است دیگر؛ آنها با آدم های عادی فرق دارند. و محمد هم واقعا فرق داشت.
دغدغه ای به نام دفاع
در خانه خیلی از این حرف ها و حدیث ها نبود و کسی خیلی از جنگ و دفاع نمی گفت. همین هم تعجب لیلا را از حرف های محمد برانگیخته بود: از سنین نوجوانی حرف از دفاع و اتحاد می زد؛ به سن جوانی هم که رسید از دفاع از حرف حضرت زینب(س) می گفت. اولش فکر می کردم فقط حرف است اما بعد که جدی تر شد با او مخالفت کردم.
مخالفتی که البته برخلاف همیشه، خیلی تاثیری در تصمیمی که محمد گرفته بود، نداشت: می گفتم محمد نمی بینی سوریه جنگ است؟ نمی بینی هرکس می رود، شهید می شود؟ اما برای همه این حرف های من فقط یک جواب داشت؛ اینکه من سرم را می دهم ولی سنگرم را نه. انگار محمد در دنیای دیگری از آدم های اطرافش زندگی می کرده است: حالا که فکر می کنم می بینم چه کسی لایق تر از محمد برای دفاع از حرم؟ هر روز و هر دقیقه حرف از اتحاد و شهادت می زد؛ می گفت اگر همه دست به دست هم بدهیم، نه تنها سوریه که حتی افغانستان هم آباد می شود.
لیلا شکل و شمایل مادرانه به خودش می گیرد و شروع به تعریف کردن از پسرش می کند؛ تعریفی هم هست: نترس بودنش مرا ترسانده بود. می دانستم این شجاع و نترس بودن محمد، بالاخره کار دست ما می دهد. و همین هم شد: از همان اولین روزهای زمزمه جنگ در سوریه، حرف از رفتن می زد. فکر می کرد بالاخره باید کاری کند؛ برای افغانستان، برای ایران و شاید هم برای سوریه. دغدغه ای که دوست و رفیق های هیأتی اش به سرش انداخته بودند و هیچ وقت از سرش نیفتاد که نیفتاد.
زیارت همراه با دفاع
لیلا به دل خاطراتی می رود که در طول این سال ها از محمد در ذهنش مانده است؛ خاطراتی که چند سال است که متوقف شده اند: ترس برایش معنا نداشت؛ همیشه به دل مشکل می رفت تا آن را حل نماید. این بار هم همین شد و نتوانست دست روی دست بگذارد و اتفاقات سوریه را ببیند و بشنود و کاری نکند. هر چند دقیقه یک بار که اشک در میان حرف هایش وقفه می اندازد، تکرار می کند: من محمد را می شناختم و خودم بزرگش کرده بودم. باید می دانستم که چه فکری در سرش دارد.
دفعات اول و دوم که رفت،به زور راضی شدم؛ می دانستم که حالا که نیت کرده برود، می رود و کسی جلودارش نخواهد بود.
من می ترسیدم اما در جواب همه ترس هایم می گفت که جای ترسی وجود ندارد خواهر من؛ می روم زیارت. چیزی از این اتفاق قشنگ تر سراغ داری؟ راست هم می گفت؛ اول به زیارت رفت و بعد لباس رزم و دفاع پوشید؛ البته آن روزها همه چیز شبیه این بود که محمد می رود و زیارتی می کند و فکر و خیال ها از ذهنش می پرد اما این طور نشد و هدفی در قلب محمد کمرنگ نشد.
آنقدر که دفعه آخر در سکوت و بی خبری رفت: می دانست که راضی نیستم؛ شاید برای همین دیگر چیزی نگفت و بی خبر رفت که نه خودش اذیت شود نه من. دوباره شبیه یک مادر، صدایش به لرزه می افتد: مرور خاطراتش حتی یک روز هم از یاد من فراموش نمی شود؛ مگر می شود یک خواهر و برادر تا به این میزان با هم خاطره داشته باشند؟
سری که فدا شد
لیلا مدت هاست مدام با خودش این جمله را تکرار می کند: سرم را می دهم ولی سنگرم را نه. جمله ای که یک بار محمد در جواب تمام تردیدهای خواهرش به او می دهد و پایش می ماند و منطقه تدمر سوریه می شود همان جایی که محمد سرش را جا گذاشت و پیکر بدون سرش به مشهد برگشت: انگار که حرف زده بود و باید پای حرفش هم می ماند.
بالاخره محمد سرش را فدا کرد اما سنگرش را از دست نداد: سال اولی که شهید شد، خیلی بیقرار بودم. انگار فرزندم را از دست داده باشم و دیگر امیدی به دیدن دوباره اش نداشته باشم. همان سال قسمت شد که به کربلا بروم و عکسش را در حرم حضرت عباس(ع) انداختم و خواستم که آرامم کند. و حضرت عباس(ع) قلبش را آرام کرد: خب من بزرگش کرده بودم؛ حق مادری به گردنش داشتم. دل کندن از محمد اصلا برایم راحت نبود اما توسل به اهل بیت کار را برایم آسان کرد.
اما این روزها تنها دیدن خواب محمد است که قرار بیقراری و دلتنگی های لیلا شده است: هربار که خوابش را می بینم از شدت دلتنگی و بیقراری از خواب بیدار می شوم و همه چیز نصفه می ماند؛ مثل مادر و پسری مان که نصفه نیمه ماند. اما بالاخره یکی از این خواب ها، دلش را از حال خوب محمد قرص می کند؛ یک خواهر یا مادر، چه می خواهد جز حال خوب عزیزش: دخترم تعریف می کند که محمد به خوابش آمده و برایش گفته که دایی، اینجا دقیقا همان چیزی است که فکرش را می کردم؛ برای همین هم حالم خیلی خوب است.
خوابی که لیلا را دوباره به زندگی برمی گرداند: همیشه به این فکر می کنم که ما در این دنیا چه کردیم؟ خوش به حال محمد که به آن چیزی که همیشه دلش می خواست رسید. و چه خوب که به قول خودش، حالش خیلی خوب است.
نرگس خانعلی زاده - جامعه / روزنامه خبرنگاران
منبع: جام جم آنلاین